خاطرات شهید اسدالله حسنوند – نهایت بخشش

نهایت بخشش
زمان از نیمه های شب گذشته بود تاریکی و سکوت خیال انگیز ، همه جا سایه انداخته بود . چراغهای همه مردم خاموش شده بودند . خروس ها هم خموش بودند و منتظر هنگامه سرود سحری، مردی تنها و غریب در آن وقت شب تعجب برانگیز بود . سر و رویش را با چفیه ای سیاه رنگ پوشیده بود . با آن قیافه بلند و لاغرش آرام به نظر نمی رسید . مسیرها را هم بخوبی بلد نبود چون هر ازگاهی به زمین می خورد و دوباره بلند می شد . آرام و پاورچین به خانه معلم روستا یعنی اسد نزدیک شد به دیوار گلی مدرسه رسیده بود آنجا نشست و دور و برش را کاملاً پائید و آنگاه از دیوار نه چندان بلند گلی ، خودش را بالا کشید مقداری خاک و چوب از لبه دیوار ریخت لباسهایش خاکی و گلی شده بود خودش را تکاند و خود را داخل حیاط انداخت مدتی مکث کرد و چون عقاب اطرافش را نگریست بعد آرام آرام خود را از پله ها بالا کشید از پنجره نیمه باز وارد یکی از اطاقهای خانه شد اسد او را می پائید ولی اهمیتی نمی داد.همچنان در بسترش دراز کشیده بود مرد بیگانه چراغ قوه اش را روشن کرد و شروع به بهم ریختن اثاثیه منزل نمود تاقچه ها را نگاه کرد و چیزی نیافت و بعد به سراغ کمد رفت آنجا هم دستش به چیزی نرسید به هر کجا که گمان می برد شاید چیزی در آنجا گذاشته باشند سر زد اما باز هم چیزی نیافت .
آن مرد از اینکه به کاه دان زده بود سخت ناراحت شد و با عصبانیت بسیار از اینکه چیزی داخل خانه نیست اسباب و اثاثیه منزل را بهم زد . با بلند شدن سر و صداها ، اسد آرام از جای خود بلند شد و به اطراف اطاقی که صداهااز آن می آمد رفت . بدون اینکه از خود عکس العملی نشان دهد به آن مرد خیره شده بود اسد می دانست دزد به خانه اش زده ، پوزخندی زد و باخود گفت: دانی چه کسی از دزد ترسد ، هر آنکس که مطاعی دارد .
اسد مردی نبود که به فکر مال اندوزی و زراندوزی باشد به خاطر همین تنها وسایل اولیه زندگی را با خود برده بود . آن مرد تصمیم گرفت که از خانه بیرون رود . همین که خواست بیرون برود اسد دستش را گرفت و گفت:«صبر کن ببینم ، کجا می روی گویا اینجا چیزی گم کرده اید ؟مرد غریب خودش را باخته و سرش را پایین انداخته و شروع به من من کردن کرد هر چه به خودش فشار می آورد نمی توانست حرفی بزند .
عرق پیشانیش بر گونه هایش سرازیر بود . اسد نگاهی به دستهای خالی آن مرد انداخت و چیزی نگفت.رفت و از تاقچه رادیویی که برای خودش خریده بود به آن مرد داد و گفت:«ببخشید چیزی بهتر از این نداشتم ،انشاا… که مرا ببخشی .رفتار اسد آن مرد را متعجب کرد و از آن به بعد سراغ دزدی و کارهای خلاف نرفت . حالا خروسها هم شروع به خواندن کرده بودند و در موجی از شادمانی دیگران را بر عاقلان عالم نوید دادند .»