خاطرات شهید مصطفی پژوهنده

سوسن خانم دستپاچه شده بود وقتی از ارتش در مورد مصطفی ازش پرس و جو کرده بودند.
– با کی بیشتر حشر و نشر داره؟ با کی بیشتر رفیقه؟ بین خانواده پای صحبت کی بیشتر می شینه؟
– چرا اینا رو می پرسید؟ اتفاقی افتاده براش؟
– نه خواهر.
– پس اینا رو برای چی می پرسید؟
– من در جریان نیستم. به من گفتن به شما زنگ بزنم.
– با شوهر خواهرش تماس بگیرید. آقای رضوی مقدم یا با برادرم آقای مظفر گودرزی.
شماره تلفن ها را گرفته و تلفن را قطع کرده بود. سوسن خانم به آبجی ملوک زنگ زده بود. آبجی ملوک آرامش کرده و گفته بود:
نترس، به علی آقا میگم ببینه موضوع چی بوده، نترس»
تا پنج شنبه بشود و آبجی ملوک و علی آقا برسند خرم آباد، سوسن خانم بارها و بارها مرده و زنده شده بود. ساعت برایش نمی گذشت و روز، شب نمی شد. نگاه کردن به فاطمه هم آرامش نمی کرد.
تا علی آقا از ستاد برگردد، دل توی دل سوسن خانم وآبجی ملوک نمانده بود. علی آقا منتظرشان نگذاشته و گفته بود:
– خبر خوب بوده، نگران نشید. خواستن به آقا مصطفی پیشنهاد جدید بدن. می خواستن بینن کیا بهش نزدیک ترن که از همونا بخوان بهش بگن.
۔ خدا خیرشون بده، منو که نصفه جون کردن. – بنده ی خدا اون آدمی که به شما زنگ زده، خیلی وارد نبوده.
– خدا از سر تقصیر همه مون بگذره. زبونم لال هزار تا فکر بد ریخت تو سرم. از خودشم که خبر نداشتم.
– ایشالله میاد مرخصی همین امروز، فردا، با هم می ریم تهران.
– ماشینش که این جا نیست. تهرانه. اون سری که اومد کاری پیش آمده بود، رفت و از همون جا هم رفته بود منطقه. ماشین نداریم که.
– هماهنگ می کنیم با هم می ریم. تابستونه و ما هم که وقت داریم.
سوسن خانم به مصطفی فکر کرده و یک عالم فکرهای ترسناکی که با آن تلفن از ذهنش گذشته بود. تا آمدن مصطفی، آبجی ملوک حسابی فاطمه و مادرش را سر گرم کرده بود.
برادر که آمد، آبجی ملوک وضو گرفته و نماز شکر خوانده بود. چهار نفری با فاطمه ی کوچک مسیر خرم آباد تا تهران را گپ زده بودند و مصطفی از نماز خواندنش در میدان مین حرف زده بود.
یک هفته در تهران مانده بودند. علی آقا در جریان همه چیز بود. با مصطفی خیلی حرف زده بود تا قانعش کند که به گردان بر نگردد.
– مصطفی جان! ترفیع می گیری.
– ترفیع میدن که بیام پشت خط!
– خب بد که نیست! توی لشکر ۸٤ خرم آباد میمونی.
– در جه ام الآن هم خوبه، من که راضی ام.
– ما هم راضی هستیم، ولی این کجا و اون کجا! خودت که ماشالله استادی. فرمانده ی تیپ شدن توی این سن و سال کم چیزی نیست.
مصطفی سکوت کرده و به علی آقا نگاه نکرده بود. آبجی ملوک دلخوری برادر را حس کرده و خودش وارد کلام مردانه شان شده بود.
– مصطفی! پیشنهادشون رو نمیخوای قبول کنی؟ – نه.
– اختیار دست خودته. ما میگیم حالا که موقعیتی پیش اومده و خودشون پیشنهاد دادن، بد نیست یه مدتی یه کم از منطقه عملیاتی دور باشی و به زن و بچه ات بیشتر برسی…|
– آبجی ملوک راست میگن آقا مصطفی. منم خسته شدم. بد نیست یه چند ماهی هم که شده بالا سر خونه زندگیت باشی.
مصطفی فاطمه را از دست سوسن خانم گرفته و نگاهش را به نگاه زن دوخته بود. سوسن خانم نفهمیده بود، پشت نگاه مصطفی دلخوری بود یا دلتنگی. هر چه بود، سوسن را به سکوت واداشته بود. از نگاه مصطفی خوانده بودن
– تو دیگه چرا؟
– برادر من، بالأخره این وضع برای سوسن هم سخته. ده روز تهران، دو ماه خرم آباد. نه این جاست نه اون جا. تکلیفش معلوم نیست.
علی آقا هم با آن که همه ی حرف هایش را زده بود، دنبال حرف آبجی ملوک را گرفته و گفته بود:
– آقا مصطفی، هرطور خودت صلاح میدونی، ولی ما فکر می کنیم موقعیت خوبیه.
– علی آقا، من با همون نیروهام تو خط بیشتر عشق می کنم. من دنبال این چیزا نیستم. چه طور بیام برم تو پادگان و پیرمرد هفتاد ساله بره خط! منو برا این چیزا نساختن.
حرف را تمام کرده و برای وضو بلند شده بود. سوسن خانم فاطمهی کوچک را بغل کرده و برای دنبال مصطفی رفتن دو دل بود.
این بار برای برگشتن به منطقه عجله داشت. دلش با نیروها بود. بعد از آن پیشنهاد و حرف های آبجی ملوک و علی آقا انگار می خواست خودش را تطهیر کند.
بسیم چی خبر داده بود که جناب سرهنگ حسنی سعدی برای بازدید به منطقه آمده است. مصطفی پشت فرمان نشسته و تا جلوی سنگر کربلایی رفته بود. از همان جا راننده را صدا زده بود که:|
– کربلایی زود بپوش باید بریم خط. – چیزی شده جناب سروان؟ – بپوش تو راه بهت می گم.
کربلایی به سرعت لباس پوشیده و دکمه ها را بسته و نبسته، بیرون آمده بود. مصطفی خودش را از روی صندلی کنار کشیده و جا باز کرده بود و راه افتاده بودند.
– گاز بده و برو. باید قبل از اونا برسیم. – از این تندتر که نمیشه. – دیر خبر دادن. گاز بده!
– جناب سروان دیگه از این تندتر!
جمله ی کربلایی تمام نشده بود که ماشین روی سنگلاخهای جاده بلند شد و به شدت به زمین خورد. سر مصطفی به شیشه ی جلو خورد و صدای آخ گفتنش کربلایی را متوجه شکسته شدن سر فرمانده کرد.
– چی شد؟ – هیچی برو! |

– شکسته؟ |
مصطفی دست خونی اش را به کربلایی نشان داده و به جلو اشاره کرده بود.
– گفتم تند برو، نگفتم این جوری! حالا که دیگه ما رو داغون کردی.
جناب سرهنگ حسنی سعدی پا را از ماشینش بیرون گذاشته بود که مصطفی و کربلایی هم رسیده بودند. مصطفی با سرهنگ برای بازدید رفته بود و کربلایی دو ساعتی همان جا مانده بود تا بر گردند. بیکار ننشسته بود و با رانندهی جناب سرهنگ سر حرف را باز کرده بود.
راننده، سرباز جوانی بود که تازه پشت فرمان می نشست. اگر هم نمی گفت ، می شد از سن وسالش حدس زد. سبزه و لاغر بود. کربلایی نفهمید که از روی عجله اش بود یا از روی ندیدن که سرباز، ماشین را روی سگوی تانک نگه داشته بود و حالا که سرهنگ بر گشته بود و باید میرفت، نمی توانست ماشین را پایین بیاورد.
پسرک دستپاچه شده و ترسیده بود. کربلایی سر در گوش مصطفی کرده و گفته بود:
– من بیارمش پایین جناب سروان؟
– جناب سرهنگ راننده ی من ماشین رو بیاره پایین؟
– میتونه؟
کربلایی مطمئن جواب داده بود:
– بله می تونیم! سوی تانک بالای تپه ی کوتاهی بود و سرباز از ترس واژگون شدن ماشین، جرأت نمی کرد پشت فرمان بنشیند. کربلایی بسم الله گفته و استارت زده بود. سرش را از شیشه بیرون آورده بود و در حالی که دنده عقب می گرفت، به راننده ی جوان گفته بود:
– دست مریزاد، کجا بردیش! به ما هم یاد می دادی!
پسرک حرفی نمی زد. مصطفی به شانه ی سرباز زده بود. کربلایی جلوی سرهنگ ایستاده و پیاده شده بود. در را که میبست، گردنش را صاف تر گرفته و به سروان پژوهنده نگاه کرده بود.
جناب سرهنگ حسنی سعدی، سوار شده بود. جیپ شان دور شده بود که مصطفی و کربلایی هم سوار شدند. مصطفی دست روی زخم سرش که کشید، خون خشک شده ی روی شکستگی کنده شد.
– جناب سروان! به ما تشویقی نمی دید که ماشین رو از اون بالا سالم آوردیم پایین؟
– زدی سرمو شکوندی، تشویقی هم بهت بدم!
صدای قهقه ی مصطفی بلند شده بود. کربلایی پدال گاز را فشار داده بود و گرد و خاکها بود که پشت ماشین بلند میشد.
این بار برای مرخصی رفتن عجله داشت. منتظر به دنیا آمدن علی رضایش بود. نفهمیده بود تا تهران را چطور آمده. به محض رسیدنش خبر داده بودند که سوسن را به بیمارستان خانواده برده اند. با خاله منصوره به بیمارستان رفته بود. مصطفی برای دیدن گل پسرش تاب نداشت.
با سوسن و نوزاد به خانه که برگشته بودند، فاطمه ی کوچکش را بوسیده و عروسک موطلایی را به دخترکش داده و گفته بود:
«اینو از طرف داداش کوچولوت برات خریدم.»
فاطمه ذوق کرده و از بغل بابا پایین آمده بود. بابا دستی به موهای دختر کشیده و به خانم دکتر آینده اش نگاه کرده بود. دلش می خواست به سوسن بگوید:
«این دو تا رو دستت سپردم. کم نذاری براشون. فاطمه رو مثل خودت بزرگش کن.»
صدای آبجی ملوک بود که دنباله ی حرفهای ذهن مصطفی به سوسن را قطع کرد. علیرضا بیدار شده بود..
یک هفته مرخصی اش تمام بود و باید می رفت. دو جوجه ی کوچکش دلرباتر از آن بودند که بابا بتواند سرش را زیر بیندازد و برود. ساکش را پیچیده و آنها را بوسیده و خداحافظی کرده بود.
انگار با خودش حرف میزد:
دل آدمو گیر می اندازند با جیک جیکاشون. مامانشون این بلا رو سرم نمی آورد بندهی خدا که این دو تا میارن…»
د به در خانه پشت کرده و سوار ماشین شده بود. عمه وخاله، کنار بچه ها مانده بودند و خیال مصطفی راحت بود. آمده بود خرم آباد و بعد هم خوزستان. تا رسیدن به منطقه مصطفی چشم بر هم نگذاشته بود. با خیال على رضایش عشق کرده و با پسرش حرفهای مردانه زده بود. جبار که ماشین جناب سروان را دیده بود، به سه نفرغریبه که به مقر گردان آمده بودند، گفته بود:
خودشون اومدن.» مصطفی سه نفر از بچه های سپاه را می دید که به طرفش می آیند. پیاده شد. سلام کرد:
– اوامری باشه، در خدمت باشیم! – سلامت باشید.
دو نفرشان سکوت کرده و به صورت پژوهنده نگاه کرده بودند. مصطفی پا به پا شده بود.
– خبری شده؟ – نه جناب سروان! خواستیم خدمتتون رسیده باشیم. فقط همین.
سروان بهزادی هم سه نفرشان را دیده بود. آمده و کنار مصطفی ایستاده و پرسیده بود:
به طوری شده؟ – نه انگار. آن دو نفر، باز هم سکوت کرده بودند و گوینده شان گفته بود:
ببخشید، مزاحم نشده باشیم. ما فقط اومده بودیم مصطفی پژوهنده رو ببینیم.»
خداحافظی کرده و رفته بودند. مصطفی هنوز هم نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده؟