شهید سید نور خدا موسوی
شهریور ۱۳۴۹: از تولد تا دانشگاه علوم انتظامی
شهریور ماه ۱۳۴۹ بود که در یک خانواده کارگری متولد شد. نامش را بی آنکه از عاقبت سرنوشت مطلع باشند نورخدا نهادند.
سیدنورخدا، نفس کشید، قد کشید و بزرگ شد تا در آستانهی جوانی، پس از اخذ مدرک دیپلم و شرکت در عملیات مرصاد، سرانجام با پایان خدمت وظیفه عمومی، وارد دانشگاه علوم انتظامی شود. بی تردید، ورود به دانشکده علوم انتظامی، فصل تازه ای از زندگی او را رقم زد تا یاد و نامش، در پیوندی استوار، تفسیری از نورِخدا باشد برای آنان که دل در گرو آب و خاک ایران اسلامی دارند.
مرداد ۱۳۶۷: شرکت در عملیات مرصاد و مقابله با گروهک منافقین
در هجدهمین تابستان زندگی، سیدنورخدا بارها تصمیم میگیرد تا برای شرکت در جبهه نبرد حق علیه باطل، وارد کارزار شود اما، درست در لحظهی اعزام، توسط اقوام نزدیک از اتوبوس حامل رزمندگان پیاده میشود، غافل از اینکه او مصداق “عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ” است و نزدیکان از این مهم، غافل !
در نهایت، مرداد ۶۷، نورخدا برای مقابله با گروهک تروریستی منافقین در عملیات مرصاد حاضر میشود، فرماندهان تصمیم میگیرند تا از این بسیجی لرستانی به عنوان سقای رزمندگان استفاده کنند، که نورخدا، ناخواسته میپذیرد. در میان گرد و غبار حاصل از شلیک گلوله و خمپاره، آن زمان که سید قصد رساندن آذوقه به همرزمان را دارد، یک بسیجی دلاور از راه رسیده و بار او را برای حمل تا مقصد به دوش میکشد، ناگهان، خمپارهای منفجر و همرزم سید، در مقابل دیدگانش، اشهد نخوانده، به یاران شهید میپیوندد.
تیر ۱۳۷۶: فارغ التحصیلی از دانشگاه علوم انتظامی و اشتغال در کلانتری
تیرماه ۱۳۷۶، سید، از دانشگاه علوم انتظامی فارغ التحصیل، و با تصمیم فرماندهان، مامور میشود تا در کلانتری باقرشهر تهران انجام وظیفه کند. جابجایی ها تا آنجا پیش میرود که او، در اکثر کلانتریهای تهران بزرگ انجام وظیفه میکند. اما این پایان کار کسی که نامش نورِخداست کافی نیست. پس تقدیر، یک دهه “۱۰ سال” او را در انتظار میگذارد تا شاید خدای بزرگ، نام و نشان این سرباز وطن را، درآمیخته کند.
۱۰ سال بعد/ تیر ۱۳۸۶: تماس از فرماندهی، انتقال به سیستان و بلوچستان
تیر ماه ۱۳۸۶، یکی از فرماندهان ستادی، در تماسی تلفنی با سیدنورخدا، از انتقال وی به ستاد فرماندهی انتظامی استان سیستان و بلوچستان خبر میدهد.
در همین رابطه، کبری حافظی “همسر و پرستار شهید زنده لرستان”، به نگارنده میگوید: همکار سید در پایان مکالمه تلفنی، جملهای بر زبان آورد که لبخند سیدنورخدا، و البته نگرانی من را به همراه داشت، جمله کوتاه بود: “سید جان، پیشاپیش شهادتت مبارک” !.
چند ماه بعد/ از فرماندهی سید در یگان تکاوری زاهدان تا جانشینی یگان تکاوری لار
چند ماه پس از انتقال به سیستان و بلوچستان، سیدنورخدا بعد از طی یک دورهی سخت تکاوری، به عنوان فرمانده یگان تکاوری زاهدان و پس از آن جانشینی فرمانده یگان تکاوری لار منصوب میشود تا زندگی او، ابعاد تازهای به خود بگیرد.
تیر ۱۳۸۶ تا اسفند ۱۳۸۷: بیست ماه اضطراب خانواده، بیست ماه دفاع سیدنورخدا از مرزهای کشور
همسر سیدنورخدا، در گفتوگو با نگارنده، از یک سال و ۸ ماه اضطراب و نگرانی سخن میگوید، از اینکه تقدیر چه برایشان رقم خواهد زد و آیا سیده زهرا ۶ ساله و سید محمد ۵ ساله، بار دیگر، آغوش گرم و دستان مردانهی پدر را لمس خواهند کرد ؟!. زندگی جاری و زمان از گلوی ساعتی شنی درگذر است، که سرانجام، روز واقعه فرامیرسد !.
سروان چِناشکی میگوید: “در ارتفاعات منطقه لار، در حال تبادل آتش با نیروهای ریگی ملعون بودیم. شدت درگیری بالا بود و ما سعی داشتیم با کمترین تلفات، موجبات عقب نشینی و شکست نیروهای گروه تروریستی”جندالشیطان” را فراهم کنیم. من و سید و یکی از بچهها در صف اول بودیم، سید اشاره کرد که دونفر از اشرار را پشت یک تخته سنگ دیده، من اسلحه را مسلح کردم و روی رگبار گذاشتم، در حالت نشانه بودم که یکی از اشرار در تیررس قرار گرفت، بلافاصله شلیک کردم اما به یکباره، تیر تکتیرانداز دشمن به کتف راست من اصابت کرد. یک لحظه که به خود آمدم، دیدم سیدنورخدا هم تیر خورده و روی زمین افتاده، رد خون را که گرفتم، فهمیدم که تیر به سر سید اصابت کرده، آنجا بود که شهادتین را به نیابت از آقا سید به جا آوردم”.