من زمين به خاننميفروشم… (خاطرات شهید محمد بروجردی )
اينها برشي از يک زندگي است. زندگي يک مرد که تا به آخر سرشاراز حيات بود و هنوز هم هست. کافي است يادت بيايد که بروجردي تاهمين نزديکي، با من و تو حرف ميزد. صبورانه ميشنيد و سبکبارميگذشت. آيينگي کردن کار سهلي نيست؛ آيينه بودن به قوارهيمردي که سخت زيست و آسان رفت و نرم گذشت. آسانتر از ياد کردنعزيزي، ورق زدن دفتري و خواندن سطري از صفحهاي.
اينها صد تکه از آيينهاي است که شايد خيلي وقت است يادمان رفتهباشد چشم در چشمش بدوزيم و سراغي از خويشتن بگيريم. شايد!
۱
پدرش جلوي خان درآمده بود. گفته بود «من زمين به خاننميفروشم…»
مادرش از درد به خودش ميپيچيد. پدرش دويده بود پي قابله. قابلهآشپزِ خانهي ارباب هم بود. مباشر ارباب جلويش را گرفته بود. گفتهبود «زنم… داره ميميره از درد!»
گفته بود «به من چه؟»
افتاده بودند به جان هم. قابله هم دويده بود سمت خانه. وقتي محمدبه دنيا آمد، پدرش توي ژاندارمري زنداني بود.
پدرش را حسابي زده بودند. همان شد. وقتي مُرد، جمع کردند آمدندتهران. خيابان مولوي يک خانه اجاره کردند. از اين خانههايي بود کهوسط حياط حوض آب داشت؛ دور تا دورش حجره.