شهید اصغر زندلشنی

شهید اصغر زندلشنی : فرمانده گردان محرم تیپ۵۷ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آثارمنتشرشده درباره ی شهید سنگر دشمن فرمانده گردان صورت بچه ها را از نظر گذراند و گفت: «می دونید که کار ما پاکسازی شاخ شمیران و شکستن خطوط دفاعی دشمنه. به یاری خدا تا این جای کار رو خوب اومدیم جلو. مشکل ما این دو، سه تا سنگر تیربار و دوشکای دشمنه. پنج، شش نفر می خوام برن جلو و این سنگرها رو خفه کنن. این جوری راه پیشروی و رفتن به بالای شاخ شمیران برای بقیه بچه ها ممکن می شه. کی حاضره داوطلب بشه؟» تعداد زیادی از بچه ها دست هایشان را گرفتند بالا. فرمانده گفت: «این جوری نمی شه، من فقط پنج، شش نفر می خوام.» دستم را گرفتم بالا و گفتم: «حاج اصغر بهتره خودتون انتخاب کنید.» وقتی دید بد نمی گویم، نگاه انداخت جلوی صف و گفت: «شما شش نفر که کنار هم نشستید، بلند شید. از این که من هم جز آنها بودم سر از پا نمی شناختم. حاج اصغر گفت: «ببینم چه کار کنید. بعد از خدا چشم بچه ها به شماست. منهدم شدن سنگرها یدوشکا و تیربار یعنی پیروزی و پاکسازی شاخ شمی ران». هرکدام چند تا خرج آر.پی.جی گذاشتیم توی کوله پشتی و چند تا نارنجک هم بستیم به فانسخه هایمان قد خم کردیم و دویدیم طرف سنگرهای دشمن. سنگر تیربار که متوجه حرکت ما شد، رو به رو را بست به رگبار. به صورت ضربدری خود را کشیدیم جلو. گلوله های دوشکا در گوشه و کنار پایین می آمدند. با تمام نیرو دویدیم طرف چند تا تخته سنگ و پشت آنها پناه گرفتیم. برگشتم عقب و نگاه انداختم سمت گردان. بچه ها چهار چشمی ذل زده بودند به ما قبضه آر.پی.جی را گذاشتم روی شانه امو دقیق شدم به سنگر دوشکا. از بد شانسی گلوله به هدف نخورد. خزیدم پشت تخته سنگ. محمد از کنار دستم بلند شد و آر.پی.جی را گذاشت روی شانه اش. چشمم به دستش بود که گلوله از بالای سنگر دوشکا گذشت. بچه ها یکی پس از دیگری دست به کار شدند. گلوله ها یکی پس از دیگری از بالای سنگرهای دوشکا می گذشتند. محمود از کنار دستم بلند شد و گفت: «باید بریم جلوتر.» شانه اش را کشیدم و گفتم: «جلوتر خطرناکه. نمی شه بری». محل نداد. جستی زد وخود را کشید جلو. گلوله پشت گلوله زمین را شخم می زد. چند قدمی که جلو رفت، گلوله ای نشست روی پیشانی اش و در جا از نفس افتاد. خواستم بروم طرفش. محمد دستم را گرفت و گفت: «سعادت کار خطرناکیه. دیدی که محمود رفت و گلوله امانش نداد.» – پس محمود چی؟ – حالا بعدا می یاریمش. فعلا خاموش کردن این دو سه تا سنگر واجب تره. نگاه انداختم به کوله پشتی ام. خالی بود به محمد گفتم: «دیگه خرج ندارم! اگر کاری بکنم، باید برم جلوتر. از این فاصله نمی شه نارنج انداخت.» – فعلا صبر کن ببینیم بقیه بچه ها چی کار می کنن. دست برد طرف کوله پشتی اش و گفت: «من یکی بیشتر شلیک نکردم. فعلا گلوله داریم.» نگاه انداختم پشت سرم. حاج اصغر داشت می دوید طرف ما به محمد گفت: «حاجی داره میاد این جا.» دست نگه داشت و گفت: «یعنی چه کار داره؟» بچه ها در حال شلیک آر.پی.جی بودند که دست نگه داشتند و خیره شدند به حاج اصغر. آفتاب وسط آسمان بود یک نگاهم به حاج اصغر بود و یک نگاهم به سمت دشمن. خدا خدا می کردم که حاجی سالم برسد پشت تخته سنگ. جرات قد راست کردن نداشتیم. باران گلوله بود که روی منطقه می بارید. محمد قبضه را گذاشت روی شانه اش به تمام قد ایستاد و شلیک کرد. نگاهم رد گلوله را دنبال کرد. گلوله از بالای سنگر گذشت. محمد خود را کشید پشت تخته سنگ و گفت: «انگار بی فایده اس. باید بریم جلوتر.» – بذار حاجی بیاد، ببینم چی کار داره، بعد می ریم جلوتر. حاج اصغر نفس نفس زنان خود را رساند پشت تخته سنگ. هن و هن نفس هایش می پیچد توی گوشم. تکیه داد به تخته سنگ و مات شد به صورتم. هول گفتم: «حاجی! چی شده؟» گفت: «بذار نفسم جا بیاد، بهتون می گم.» نفس که چاق کرد، گفت: «دورادور چشمم به شماها بود. دیدم یه ریز از زمین هوا گلوله می باره و بچه ها و نمی تونن از پس کار بر بیان، خودم اومدم جلو». دستش را دراز کرد و گفت: «حاجی! مواظب خودت باش. دشمن فهمیده موضوع از چه قراره و به شدت مقاومت می کنه.» – نگران نباش. اگر خدا بخواد، همه چی درست می شه. قبضه را گذاشت روی شانه اش و به تمام قد ایستاد کنار تخته سنگ. بسم الله گفت و شلیک کرد. گلوله با عجله از کنار تخته سنگ گذشت. حاج اصغر خرج دیگری را گذاشت سر قبضه و گفت: «الهی به امید تو!» نگاهم به طرف سنگرها بود که آتش و دود در هم پیچید و سنگر تیربار روی هوا رفت. حاج اصغر خزید پست تخته سنگ و صدای صلوات بچه ها اطراف را پر کرد. محمد معطل نکرد و خرج دیگری از کوله پشتی اش کشید بیرون. حاج اصغر آن را از دستش گرفت و گذاشت سر قبضه آر.پی.جی. دوباره قد راست کرد و سنگر دوشکا را نشانه گرفت. دوشکاچی گلوله ای شلیک کرد. حاج اصغر زمین را بغل کرد و گفت: «بخوابید زمین.» گلوله در نزدیکی ما به زمین نشست و تکه ای ترکش از بالای سرم گذشت. حاج اصغر دوباره بلند شد و گفت: «خدایا، پیش بچه ها شرمندم نکن.» و گلوله را شلیک کرد. دوباره صدای صلوات پیچید توی فضا و از سنگر دوشکا خاک و دود به سمت آسمان قد کشید. حاج اصغر خود را کشید پشت تخته سنگ و گفت: «خدا رو شکر یکی دیگه مونده.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر این یکی رو هم بزنم. کار تمومه و شاخ شمیران دست ماست.» سر کرد سمت آسمان و گفت: «یا حق» خرج را گذاشت سر آر.پی.جی و از جا بلند شد. چشمم به سمت سنگر دشمن بود که گلوله از کنار آن گذشت. حاج اصغر ناامید نشد و گلوله دیگری شلیک کرد. گلوله روی تن سنگر نشست و صدای صلوات پیچید توی گوشم. لبخندی پهنای صورت حاج اصغر را پوشاند و گفت: «خدا را شکر. حالا می تونیم با خیال راحت برگردیم پیش بچه ها. دست گذاشت به شانه من و محمد و گفت: «یا علی!» یاد محمود افتادم و گفتم: «باید محمود رو با خودمون ببریم.» دویدم طرفش. بدنش پر بود از گلوله و خون لباس خاکی رنگش را پوشانده بود. حاج اصغر ریش کم پشت و خاک گرفته اش را بوسید و گفت: «خوشا به حالش، به سعادت بزرگی رسید.» بچه ها کمک کردند تا محمود را رساندیم به نیروهای خودی. نگاه حاج اصغر لغزید روی صورتم و گفت: «ترتیب انتقال محمود رو به پشت خط بده.» رو کرد به گردان و گفت: «به یاری خدا دیگه مشکلی جلوی پای ما نیست و حرکت می کنیم به سمت شاخ شمیران.» دوباره صدای صلوات طنین انداخت توی دشت. منبع:یادهای ماندگار،نوشته ی مهری حسینی،نشر بهار،قم-۱۳۸۳ بسم رب الشهدا و الصدیقین شهید حاج اصغر نامی آشنا برای همه سلحشوران هشت سال دفاع مقدس در دیار شهدای بخون خفته و شیرمردان لرستان، عزیزی که زندگی پرفراز و نشیبش در راه بندگی پروردگار متعال سپری شد اما اوج این درخشش، عظمت و بندگی از زمانی آغاز گشت که به خیل عاشقان و دلدادگان سالار شهیدان حضرت اباعبدا… الحسین (ع) پیوسته و لباس مقدس پاسداری از انقلاب اسلامی را بر تن کرد. او در تاریخ ۲۲/۲/۵۹ با ورود به نهاد نو پای سپاه پاسداران نام خویش را در جرگه سربازان و منتظران حقیقی حضرت ولی عصر (عج) ثبت و جاودانه کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به تبعیت از رهبر ومقتدای خود حضرت امام (ره) بی درنگ راهی جبهه های نور علیه ظلمت گشته و افتخار جهاد در نخستین عملیاتهای دفاع مقدس، از جمله حصر آبادان را پیدا کرد. پس از آن در دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس بعنوان فرمانده گروهان شرکت جسته، آنگاه در عملیات رمضان با مسئولیت در گردان فتح، حماسه ای دیگر آفرید، در این نبرد از ناحیه کتف مجروح می شود، عملیات والفجر (۶) تنگه چزابه را نیز با موفقیت پشت سر نهاد او در این نبرد فرماندهی یکی از گردانهای عملیاتی لشگر پیروز ۵۷ حضرت ابوالفضل (س) را بر عهده داشت، دیگر بار مجروح می شود ناچار مدتی در بیمارستان بستری می گردد، ولی به محض ترخیص از بیمارستان مجددا به سوی دیگر همرزمانش در جبهه های جنگ، رهسپار می گردد، این حرکت تا حدود زیادی موجبات دلگرمی بیشتر نیروهای تحت امرش را فراهم می آورد. او در عملیاتهای سلیمانیه، حاج عمران، کربلای ۴ و کربلای پنج اوراق زرین دیگری از تاریخ هشت سال دفاع مقدس را به خود ودیگر همرزمانش اختصاص می دهد. یک روز پس از عملیات فتح ۵ بر اثر تک دشمن مجروح شده و به بیمارستان انتقال می یابد بار دیگر به جبهه بازگشته و در آزادسازی ماوت با مسئولیت فرماندهی گردان محرم و معاونت محور عملیاتی لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل (س) وارد عمل می گردد. در عملیاتهای بیت المقدس ۲، ۳، ۴ شرکت می جوید، در عملیات بیت المقدس ۵ که فتح شاخ شمیران را بدنبال دارد. از هیچ کوششی در جهت فتح و پیروزی جبهه حق فروگذار نمی کند و به همین جهت تاکید می شود که از مرخصی تشویقی استفاده نماید. چند روزی نمی گذرد که به منظور شرکت در جلسه فرماندهی لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل (س) از شهرستان دورود عازم پادگان قدس خرم آباد می شود. در راه بازگشت که به قصد جمع آوری نیروهای گردان محرم و عزیمت دوباره برای ماموریتی دیگر راه دورود را در پیش می گیرد اتومبیلش در یکی از گردنه های مسیر واژگون گشته و اینگونه است که سردار خستگی ناپذیر جبهه های نور و شرف در ماه ضیافت الله باز بابی روزه و لبی تشنه به لقا میزبان این ضیافت عظیم می رسد. شهید حاج اصغر برق آسا همه منازل و میدانهای سلوک را در نوردید و سبکبال با پروازی، پرنده تر زمرغان هوایی به وصال معشوق و معبود خویش رسید. او که ظاهرا نه هفت وادی عشق را خوانده بود و نه منازل السائرین و صد میدان را و نه رساله الطیر و عقل سرخ را و نه دیگر سفرهای روحانی را در لابلای اوراق کتب مربوطه مشاهده کرده بود. اما او فصل سرخ شهادت را از کتاب سبز قرآن آموخته بود. معلمش سرور آزادگان حسین علیه السلام بود و کلاس درسش، کلاس عشق، وفا و از خود گذشتگی کربلای همیشه پیروز حسین (ع) بود، او همه میادین و منازل سلوک و سیر الی ا… را تنها در یک میدان خلاصه کرده بود و آن میدان نبرد جبهه های جنگ بود میدانی که رمز ماندگاری و بقایش ریشه در نینوای سیدالشهداء داشت می خواهی این راز و رمز را با گوش جان بشنوی سری بر مزار مطهر حاج اصغرها بزن طنین آوایشان را در جای جای فضای باز الهی گلزارشان خواهی شنید که خواهند گفت: اول میدان عشق وادی کرب و بلاست هرکه در او پا نهاد بر سر عهد و وفاست ستادبزرگداشت مقام شهید