خاطرات شهید اسدالله حسنوند – پیوندی مبارک

پیوندی مبارک
سال ۱۳۵۹ ﻫ . ش بود دختر جوان ، سیزده سال بیشتر نداشت و هنوز در میان غوغای زندگی اندیشه نازکش مشغول غوغا نشده بود . تقدیر هم اندک اندک دست بکار وصلتی مبارک برای اسد شده بود همراه پدرش برای خواستگاری از دخترک راهی شدند . نجابت و صلابت ایمان و شخصیت «اسد» همان لحظه اول به دل خانواده عروس نشست قول و قرارها برای عقد و سپس عروسی در مدت یک هفته بسته شد .
همه اقوام و آشنایان برای عروسی اش آماده بودند تصورات زیادی از منزل مسکونی «اسد» در ذهن عروس جوان می گذشت چون تا آن لحظه منزل داماد را ندیده بود . خانواده داماد ، عروس را با ذکر صلوات روانه منزل داماد نمودند . عروس در میان آن ازدهام و آن همه خاطره و افکار جدیدذهنی اش به خانه داماد رسید . صدای تلاوت قرآن فضای خانه را پر کرده بود همه همراهان شگفت زده شده بودند آن فضا برای بعضی ها قابل تحمل نبود برای همین عکس العمل نشان دادند و پرسیدند:« مجلس جشن است یا فاتحه خوانی .» اسد تبسمی کرد و با اعتماد به نفس عجیبی گفت : « ما هرچه داریم از قران داریم . زندگی بدون قرآن ممکن نیست .» و بدین ترتیب زندگی دو جوان همراه با آوای قرآن با مهر و عاطفه و معرفت آغاز شد و حاصلش دو فرزند به نام مهدی و طیبه شد .
«اسد» هر وقت به میوه های زندگی اش نظر می انداخت دو رکعت نماز شکر می خواند . احترام زیادی برای همسرش قائل بود زیرا الگویی برای همه شده بود . نمونه ای از این احترام ها این بود که هر وقت همسرش بیرون می رفت اسد بلافاصله جلوتر از او می رفت و کفشهایش را جفت
می کرد .
هر چند از کارهای او بعضی از اقوام ابراز ناراحتی می کردند اما اسد به حرف آنها اعتنا نمی کرد و می گفت:« من از اهل بیت رسول الله (ص) درس می گیرم از علی که چگونه با زهرا رفتار می نمود . کاری به کسی ندارم هر چه می خواهند بگویند مهم این است که من به وظیفه ام عمل کرده باشم » . هوای زمستانی چهره شهر را دگرگون کرده بود برف چون چادر نوعروسان همه جا را سفید کرده بود. این سومین روزی بود که اسد برای تدریس بیرون می رفت و کفشهایش را در می آورد و زیر بغلش می گذاشت و پای پرهنه در میان برف ها راه می رفت همسرش از این حرکات و رفتار او ناراحت شده بود چون ظهرها هم چیزی نمی خورد دیگر تحملش را از دست داده بود نمی توانست خود خوری کند و علت را نداند صبر کرد تا باز هم با همان پاهای برهنه به خانه برگشت . رفت جلو و گفت :« این کارهای تو چه معنی دارد؟اگر کسی تو را با این وضعیت ببیند ما را مسخره نمی کند؟من که دارم از تعجب شاخ در می آورم .»
اسد کفشهایش را بر زمین گذاشت و دستی به سر و صورت برفی خود کشید و چند لحظه سکوت کرد و گفت :«سه روز پیش یادت هست که من حرفی زدم و باعث رنجش تو شدم؟حالا نیت کردم این سه روز را هم روزه بگیرم و هم پای برهنه در برف و سرما راه بروم تا این نفسم را ادب کرده باشم .انشاا… که تو هم مرا بخشیده ای.» همسرش خندید و گفت:«ای بابا تو هم جدی گرفتی؟من کجا رنجیدم.» بارش برف بیشتر شده بود و فریاد برف روب ها هم از کوچه و خیابان شنیده می شد و او با این رفتار الگویی برای همه شد و به همسرش درس زندگی آموخت .