خاطرات شهید مصطفی پژوهنده

دانشجوی دانشکده ی افسری بود، سال ۱۳٥۹. بعد از اولین شلیک های توپخانه ی عراق به مرزها و اولین حمله ی هوایی به فرودگاه مهرآباد و در همان دانشکده، حسین حسنی سعدی تحت فرمانده ی سرهنگ نامجو، یک تیپ با پنج گردان پیاده از دانشجویان سال سوم و فارغ التحصیلان تشکیل داده بود.
برای نجات خوزستان راهی جز اعزام گردان های دانشجویی دانشکده ی افسری نبود. نیروهایی که چند ماه پیش هم امتحان خودشان را پس داده بودند. در قائله ی کردستان هم از همین بچه ها استفاده شده بود.
هر پنج گردان پیاده را با هواپیماهای سی یکصد و سی به اهواز برده و به همراه اولین پرواز، حسین حسنی سعدی، سرهنگ قاسمی و فلاحی هم رفته بودند.
عصر دوم مهر، هواپیماها که در فرودگاه اهواز نشستند، وضعیت قرمز بود. جت های عراق آسمان اهواز را خالی نمی گذاشتند و صدای انفجار بود که پشت هم شنیده می شد. ضد هوایی ها برای نشستن هر کدام از هواپیماها و پیاده شدن همه ی نیروها، آسمان فرودگاه را به رگبار می بستند تا چند دقیقه ای برای نیروها فرصت پیاده شدن پیدا بشود.
بچه های فارغ التحصیل که درگیری های کردستان را دیده و به کار آشنا بودند، روی زمین پخش شده و داخل جویی یا کنار دیواری و هر جایی که میشد، دراز کش بر زمین افتاده بودند.
فریاد بود که در صدای رگبار ضد هوایی ها گم میشد. وضعیت عادی که اعلام شد، اتوبوس های پادگان آماده بودند. فاصله ی فرودگاه تا پادگان را چند بار دیگر با حمله ی هوایی و پیاده شدن و دوباره سوار شدن نیروها گذرانده بودند.
تا آخر شب همه ی پروازها آمدند. پادگان جای مناسبی برای استراحت دانشجویان نداشت.
بچه ها در حیاط پادگان شب را صبح کرده بودند تا فردا که نیروها را قسمت کردند. مصطفی باید به آبادان می رفت.
چشم از جاده برنداشته بود. زنها و مردهایی را می دید که زندگی شان را در بقچه و زنبیل های حصیری ریخته و سر به بیابان های اطراف آبادان و جاده ها گذاشته و به طرف ماهشهر سرازیر شده بودند.
فرار کردن هم، مردم بی پناه را از گلوله های توپ و حمله های هوایی در امان نگه نداشته بود. توپخانه ی عراق، جاده و مردم آواره اش را میزد و هواپیما بود که پشت هواپیما می آمد و انفجار پشت انفجار.
می دویدند و پیرترها و بچه ها را پشت سرشان می کشیدند. فاصله ی چندانی بین مصطفی و سه چهار نفری که کنار جاده، بالای پل کوچک ایستاده بودند، نبود. در آن ازدحام و فرار، ایستادن چند نفر بالای پل مشکوکشان کرده بود.
مصطفی و دو نیروی همراهش نزدیک تر آمده بودند. از زیر پل صدای ناله می آمد. دو زن جوان با چادر شبی بزرگ، یک سمت دهانه ی پل را گرفته بودند و زن مسن تری از پشت چادر با لهجه ی عربی جمله هایی موزون را تکرار می کرد.
پیر مرد، کنار بقچه ها و ساکها ایستاده و به مصطفی و همراهانش زل زده بود.
– چی شده پدر جان؟
– پدر جان !چرا وایسادین؟
– زائو داریم.
– این جا…؟!
با صدای هر انفجاری صدای ناله های زن، بلندتر شنیده می شد. مردم در حین فرار نیم نگاهی به چادر شب و پیرمرد و اسباب هایشان می انداختند. یکی دو زن هم از ماشین ها پیاده شده و تا نزدیک پل آمده و با صدای ناله های زن ، خیلی زود دور شده بودند.
مصطفی به پیرمرد نزدیک تر شد. به همراهانش گفته بود: اطراف رو خالی نگه دارید.»
در صدای انفجارها، صدای زن گم می شد. نیم ساعت نگذشته بود که زن مسن نوزاد را پیچیده در پتوی رنگ و رو رفته ی کوچک به دست یکی از زنها که قد کوتاه تری داشت، داده بود. پیرمرد ساکها را برداشت و دو زن جوان، تازه مادر و نوزادش را کشان کشان به همراه پیر مرد برده بودند.
– چرا؟
باید مردم هراسان را سر و سامان می دادند. پاترولی را که به سرعت نزدیک می شد، نگه داشتند. راننده بود و سه جوان و یک مرد میانسال. شیشه ی پاترول پایین بود. سرباز پرسیده بود:
– کجا میرید؟ کارت شناسایی دارید؟
مرد جوانی از روی صندلی جلو به جوان پشت سرش اشاره کرده و جواب داده بود:
– مهندس تندگویان هستند. می ریم آبادان.
مصطفی دیده بود سرباز زیاد معطل شده است. نزدیک تر آمده بود. سرباز پا کوبیده و مهندس تندگویان را معرفی کرده بود. مصطفی گفته بود:
– نرید جناب. جاده رو دارن میزنن. صبر کنید بچه های ما به اوضاع مسلط بشن، بعد برید.
تند گویان گفته بود:
– نه، من باید برم پالایشگاه .
– منطقه امنیت نداره!
و بعد از همان رفتن بی بازگشت تندگویان بود که خبر اسارتش را شنیده بودند.
مصطفی سه ماه را در خوزستان گذرانده و چند روزی هم به مرخصی آمده بود. شش ماه اول جنگ بود و از جنوب شرقی آبادان تا شمال قصرشیرین توپ بود و توپ. گلوله بود و گلوله. نیروهای عراق باز هم نفوذ می کردند و پیش می آمدند. تحمل مصطفی برنمی تابید و به سفارش های پدر برای بیشتر برگشتن و مرخصی آمدن عمل نمی کرد و همان جا مانده بود.
یکی دو باری هم که به مرخصی آمده بود، نه مادر و نه آبجی ها دست از سرش بر نداشته بودند. مادر می خواست زودتر پسر ارشدش را در لباس دامادی ببیند. مصطفی همه را پشت گوش انداخته بود. آبجی ملوک چند تا از همکارانش را معرفی کرده بود و برادر گفته بود نه! آبجی پرسیده بود:
– باید کسی باشه که شرایط منو بدونه. خودم به وقتش بهت میگم.
بعد از سه ماه در خوزستان ماندن، برای گذراندن دوره ی مقدماتی به شیراز رفته بود. برگشتنش از شیراز همزمان شده بود با آمدن آبجی ملوک و علی آقا به خرم آباد. علی آقا پرسیده بود:
– اومدی مرخصی، قبلا که وسط دوره مرخصی نمی دادن! – نه! دوره تموم شد. پس فردا اعزام می شیم.
فقط دو ماه!
– شرایط جنگه دیگه.
پس فردا زود رسیده بود. مصطفی که می رفت، انگار مادر را هم می بردند. اعزام شده بود. فرماندهی گروهان رزمی در تیپ ٥۸ تکاور ذوالفقار بود. دو سه ماه را در خوزستان باز هم مانده بود. تصمیم داشت این بار که بر می گردد، میل هایش را هم با خود ببرد. باستانی کار بود و صبح به صبح میل میزد و شنا.
نفر اول دوره ی رنجری شده بود و برای خودش افت می دانست که تکاور باشد و ورزیدگی شانه هایش به چشم نیاید. گاهی هم که سر حوصله بود، می گفت:
باید سروان عراقی از هیبت سرباز ایرانی خوف کنه.»
آن بار که برگشته بود، سر در گوش آبجی کرده و ملوک قند توی دلش آب شده بود، وقتی که از مصطفی شنیده بود:
– میخوام یه کاری برام انجام بدی.
– ایشالله خیره.
– میخوام برام خواهر مظفر رو خواستگاری کنی، ولی فعلا با کس دیگه ای حرف نزن.
آقای گودرزی بازنشسته ی ارتش بود و پسرش مظفر، یار غار مصطفی، همان همکلاسی بچگی و همسایه ی سالهای محله ی اسدآبادی. آبجی ملوک با مهین خانوم سر صحبت را باز کرده بود. مهین خانوم با آن که راضی بود و از دل حاج آقا هم خبر داشت، اجازه خواستن از مظفر را شرط کرده بود.
خود مادر با مظفر صحبت کرده بود. جواب برادر عروس واضح بود: کی از مصطفی بهتر!»
روز خواستگاری و قرارهای خانواده و حرف و شرط و شروطها سریع برگزار شده بود. روز عقد بود که عروس و داماد وقت کردند با هم دو کلام حرف بزنند. مصطفی از سوسن خانم پرسیده بود:
– اگه توی لبنان جنگ بشه و امام امر کنن که ما بریم، شما با رفتن من مشکلی نداری؟
– نه! مشکلی ندارم.
نه را محکم گفته بود. آبجی ملوک صدایشان را می شنید. در حیاط از مهمان هایش پذیرایی می کرد که خندیده بود و به حاج خانم گفته بود:
«نگاه! این دو تا رو ببین، همه روز عقدشون از طلا و خرید حرف می زنن، اینا دارن از لبنان حرف می زنن!»
همه خندیده بودند. مصطفی باز هم ماندنش در خرم آباد مثل همیشه کوتاه بود.
به گیلان غرب برگشته بود. عملیات در پیش داشتند. تیپ ۵۸ ذوالفقار، طرح ذوالفقار را آماده کرده بود. گروهان مصطفی برای گرفتن ارتفاعات چرمیان و تپه های گچی آماده بود. تدارکات کامل نبود و عملیات به موقع انجام نمی شد. خودش هم تاب ماندن نداشت، چه رسد به بچه هایی که دیگر سرجایشان بند نبودند؛ مثل تیری نشسته در چله ی کمان و آماده ی پرتاب. نیروها را جمع کرده و دعای کمیل خوانده بودند.
مصطفی پشت بیسیم تند شده بود: – نیرو رو چه قدر این جا با دعا و صلوات نگه دارم! – عملیات فع؟ لغو شده. – دارم می بینم لغو شده! یا نیروها رو برگردونید یا دستور حمله بدید. – باید صبر کنی آقا مصطفی.
– صبر کنم تا همه شون یکی یکی وا بدن؟ با سرباز طرفم نه گردان نیرو مخصوص!
رمز را اعلام کردند. مصطفی و نیروهایش زودتر از پیش بینی هدف را گرفته بودند. صدای مصطفی بود که سروان منوچهر نیکی ملکی از بیسیم می شنید. با همان لحن کشدار از توپخانه می خواست هدف را منظم بزند.
بعد از گرفتن چرمیان، گروهان بیکار ننشسته بود. مصطفی نیروها را به طرف تپه های گچی برده بود. گرفتن تپه های گچی دید کامل تری می داد و نگه داشتن چرمیان و ارتفاعات اطرافش را هم آسان تر می کرد. با بودن مصطفی و تکاورهایش زودتر از برنامه ریزی ها، تپه ها را گرفته بودند. عملیات مطلع الفجر را با خاطرهی پیروزی تمام کرده بودند و بچه ها احتیاج به مرخصی داشتند.
برای مرخصی به خرم آباد که رفته بود، نزدیک بود سوسن خانم غش کند. ترکش بین انگشتانش را در همان بهداری پادگان در آورده و پانسمان کرده بودند. یکی از دندان هایش را هم که از دست داده بود. سوسن خانم که او را دیده بود، با صدایی شبیه جیغ گفته بود:
– چشمت چی شده؟
– ترکش خورده .
– کاسه ی خون شده که!
– نشد ترکشو در بیارن. همین جا میرم دکتر.
– چرا میلنگی؟
– پاشنه ی پام هم بی نصیب نمونده!
سوسن خانم به آبجی ملوک خبر داده بود. آب ریزش چشم، اذیتش می کرد. نمی توانست پلک بزند. تا فردا صبر کرده بودند و از دکتر عبدالوند وقت گرفته بودند. دکتر ذره ی ترکش را به علی آقا هم نشان داده بود. قطره را در چشم مصطفی ریخته و گفته بود:
اگه تا فردا از چشمت در نیاد، باید بری بیمارستان فارابی تهران برای عمل شدن.»
علی آقا که در خانه اسم عمل را آورده بود، سوسن خانم چادرش را به صورت کشیده بود و برای آوردن چایی به آشپزخانه رفته بود و با چشم های قرمز شده اش ، دست خالی برگشته بود.
فردا اول وقت جلوی مطب دکتر عبدالوند بودند. علی آقا به سوسن خانم اشاره کرده و به دکتر گفته بود:
۔ خیال این خواهر ما رو راحت کنید که مشکلی نیست . – شانس آوردی که فلز توی بافت چشم فرو نرفته. ببینید…
سوسن خانم جلوتر آمده و پلک های برگشته و خون رنگ مصطفی دلش را به هم زده بود. چادر را به صورت کشیده و عقب رفته بود.
دکتر ترکش را بیرون کشیده و آنتی بیوتیک داده بود. سوسن خانم از فردایش سه روز روزه گرفته بود. مصطفی سر شوخی را باز کرده و گفته بود:
– چه قدر ارج و قرب داشتیم و خودمون نمی دونستیم! – آقا مصطفی این چه حرفیه! برای ترکش پاهات کی میری دکتر؟ – اونا رو لازم داریم. – دور از جون یه وقت دردسر میشنا. – اینا یادگاری آن!
مرخصی اش که تمام شد، ساک بسته بود. سوسن خانم اصرار داشت که بیشتر بماند.
– هنوز که پانسمان چشمت رو باز نکردن! .
همون جا بهداری داریم. باز کردنش که کاری نداره.
– به چند روزی که می تونی استراحت پزشکی بگیری.
– گرفتم که!
– این که مرخصی خودت بود
– عملیاته. نمیشه بمونم. شمام دیگه اذیتمون نکن.
باز هم عملیات بود و مصطفی حاضر. تا آخر سال ۱۳٦۱ که فرماندهی گروهانی اش را ابلاغ کردند، تقریبا دیگر مرخصی نرفته بود و سوسن خانم دیگر اعتراضی نکرده بود. در این مدت در سه چهار عملیات شرکت کرده بود.
بعد از عملیات محرم و عقب زدن نیروهای عراق بود که رادیو عراق بارها برای مصطفی و جناب سرهنگ یاری و جناب سروان کوهی پیام می داد و برای تسلیم شدن، تشویق شان می کرد. اولین بار مرتضی سوادکوهی برایش خبر آورده بود:
– جناب سروان! انگار اونوری هام خوب دنبالت هستن! – کدوم ور؟ – رادیو عراق دعوتت کرده. لوطی، ما رو هم خبر می کردی دیگه!
– نخند ببینم، جدی می گی یا داری دوباره سر به سر مون میذاری. قصه چیه؟
– ای بابا سر به سر چیه. خب اونا دعوتت کردن، باورت نمیشه از ۱۱۸ بپرس!
مرتضی باز هم از خنده غش کرده بود. حرفش را یکی دو نفر دیگر هم تأیید کرده بودند.
حکم فرماندهی اش را زده بودند. تا شب عید صبر کرد و برای یکی دو هفته برگشته بود تهران. سوسن خانم را برداشت و رفتند خرم آباد. به بچه های محل و هم مسجدی ها سر زده بود.
برای برگشتن به گردان عجله داشت. عملیات نزدیک بود. گیلان غرب با مصطفی رفیق شده بود. کوه ها و تپه ماهورها دست از مصطفی نمی شستند. مصطفی هم به این راحتی ها نمی گذاشت پشت صخره ها و شیارهای شیاکوه و چرمیان و تنگ قاسم آباد سرباز عراقی ای جان سالم به در ببرد.
گروهان زیر آتش بود و دید نداشتند. بچه ها را به راحتی از دست می دادند. مصطفی و دو نفر دیگر جلوتر رفته بودند. باید دیدشان را کور می کردند. عراقی ها تک تیر می زدند. نیروهایی که از بال چپ تپه باید بالا می آمدند، هنوز نرسیده بودند. محسن بیسیم چی پشت سرش میدوید و گوشی را به گوش مصطفی می چسباند. تلاش های ستوان گلسرخی برای عقب کشیدن مصطفی به جایی نرسیده بود.
بیسیم چی را گذاشته بود و سه نفری تقسیم شده بودند. از صدای یک طرفه ی تیر اندازی حدس زده بود که دوتای دیگر را زده اند. گروهان عقب رفته بود.
رگبار بود و خمپاره که دوره اش می کرد. کشاله ی رانش داغ شد و میسوخت. شیار عمیقی پیدا کرده و نشسته بود. باید کوه را دور می زد.
بند پوتینش را باز کرده و بالای رانش را محکم بسته و دو سه جرعه آب قمقمه اش را سر کشیده بود. اسلحه را برداشته بود که بلند شود و راه بیفتد. سرش را که از شیار بلند کرده بود، رگبار بسته بودند. سرش را دزدید. آرنج دستش که به زمین کشیده شد، حس کرد چیز تیزی در ساعدش فرو رفته. دست کشید. خون، ساعدش را خیس کرده بود. باید جایش را عوض می کرد.
بین صخره های کوچک و شیارهای باریک شیاکوه برای مصطفی جا زیاد بود. هم کوه رفیقش را می شناخت، هم ساعت ها دوربین انداختن حافظه ی مصطفی را از زیر و بم شیاکوه پر کرده بود.
دم سحر بود و هوا گرگ و میش. برای دیده نشدن باید روز را می خوابید و شب دوباره راه می افتاد. خونریزی بند آمده بود، اما دستش بی حس و گاهی از کنترلش خارج می شد.
بیست و چهار ساعت بود که از گروهان خبری نداشت. درد پا و پهلوها سرعت حرکتش را کند کرده بود. نقشهی منطقه را می دانست و خیالش راحت بود که گم نمی شود. صخره ی خوبی پیدا کرده بود. هم می توانست پایش را دراز کند، هم جا برای تکیه دادن و چند ساعتی خوابیدن داشت. چیزی بیشتر از خوابیدن بود؛ شبیه بی هوش شدن.
دکمه های لباسش را باز کرد که ببیند چرا این همه سینه اش می سوزد؟ زیر آن همه خونهای خشک شده چیزی ندیده بود. غروب بود. تیمم کرده و نمازش را خوانده بود. از شیار بیرون آمده و سینه خیز خودش را از صخره بالا کشیده بود. قفسه ی سینه اش باز هم میسوخت.
روشنایی ماه آن قدر بود که چپ و راست را بشود از هم تشخیص داد. این آخرین سراشیبی تند را که رد می کرد، کوه را دور زده بود. پایش رو به بی حسی می رفت و پهلوهایش یخ کرده بود؛ انگار مال خودش نبودند سنگین و بی حس بچه ها حجم سیاهی را دیده و ایست داده بودند. انگار نشنیده باشد. میلنگید و یک پا را به زمین می کشید. مرتضی روحی شناخته بودش:
جناب سروانه!»
دویده و مصطفی را گرفته بودند. بیسیم زده بودند که:
(( پژوهنده زنده است.»
دو شب از عملیات گذشته بود و بی خبری همه را مطمئن کرده بود که مصطفی را از دست داده اند. رادیو عراق هم با خرسندی اسم پژوهنده را جزء کشته شدگان اعلام کرده بود. صلوات بود و صلوات که برای مصطفی می فرستادند. تا بهداری دوام نیاورده و از هوش رفته بود.
کار زیادی برایش نکرده بودند. نمی توانستند کاری انجام دهند. مستقیم او را فرستاده بودند کرمانشاه و بعد هم تهران. پا را باید برایش نگه می داشتند. پشت در اتاق عمل سوسن خانم یک لحظه هم دست از دامن خدا و پیغمبر بر نداشته بود. جراح از کارش راضی بود و زن را به توگل و آرامش دعوت کرده بود.
این عمل و در آوردن ترکش ها او را یک ماه خانه نشین کرده بود. باید زخم هایش بهتر می شدند و ترکش های در نیامده با بدنش سازگار. باید او هم به دردهای گاه گاهیشان عادت می کرد. یک ماه زمان زیادی نبود.
سر به سر سوسن، خواهرها و مادر گذاشته بود تا بیش از این گریه و بی تابی نکنند. سوسن خانم دلخور شده و گفته بود:
– حالا چه وقته شوخیه آقا مصطفی؟
– پامون رو که عراقیه می خواست ازمون بگیره، ما نذاشتیم، حالا شما ببینم می تونی نطق ما رو کور کنی!
مادر بیشتر گریه کرده بود. آبجی ملوک ذکر گفتن هایش را از نو شروع کرده و مصطفی را همین بی تابی ها خسته می کرد. همان راه همیشگی را باید پیش می گرفت. هفت شهر سلوکش جای دیگری بود و دلش را هم همان جا گذاشته بود. از طلب شروع کرده بود. به سوسن گفته بود:
در عوض هر کدوم از این ترکشا، ده نفر از دشمن رو نابود کردم. چرا این قدر تو سر خودتون میزنید!»
سوسن راضی نشد، ولی چیزی هم نگفته بود.
هر چه هم که علی آقا اصرار کرد، برای پی گیری مدارک جانبازی در این یک ماه اقدام نکرده و به ارشدیت هم فکر نکرده بود. به آقا مظفر گفته بود:
«دلم نمی خواست تا وقتی زنده هستم، باب این حرفا باز بشه.»
حوالهی ماشین داده بودند. خانواده همه خوشحال شدند. مصطفی راضی نبود. گفته بودند:
ماشین رو برای تو نداده ایم. تو که منطقه ای و نیستی، این برای خانواده ات هست.» می ترسید حقى پامال شده باشد. آبجی ملوک گفته بود:
چه حقی از این بالاتر که تو داری زن و زندگی رو میذاری به امان خدا و میری. حالا یه صد تومن پول خیلیه؟
مصطفی جوابی نداده بود. پیش خودش خیلی فکرها کرده بود و به سوسن بیشتر از همه.
مصطفی این چهار سال را عالی پیش رفته بود. دورهی مقدماتی اش را گذرانده بود و تجربه ی جنگ رو در رو داشت. فرماندهی دسته کرده و فرماندهی گروهان رزمی بود. دانشکده ی افسری نیروی زبدهای پیدا کرده بود. مصطفی جزء لیست فرماندهان ممتاز برای انتقال به دانشکده افسری قرار گرفت. یکی از گروهان های دانشجویی دانشکده را به مصطفی سپردند.
خودش موافق نبود، ولی دستور را باید اجرا می کرد. فرماندهی گروهان دانشجویی دانشکده ی افسری شد. ماندن در تهران آرامشش را می گرفت. با افراد گروهان صد و هشتاد نفری اش تنها شش سال اختلاف سن داشت و همین به بچه ها نزدیک ترش می کرد.
استوار آقایی اولین بار بود که دفتر مصطفی را می دید. نتوانسته بود تعجبش را بروز ندهد.
– جناب سروان، این جا راحتید؟ – من که آره. – در و دیوارش خیلی خلوت نیست؟!
– اگر بیشتر از این دورم شلوغ بشه، دل کندن ازش برام سخت میشه. چند نفری عائله داری؟
– سه تا جناب سروان. مادرم هم پیش خودمونه.
– زنده باشن. برای جناب سروان یوسف وند نامه می نویسم. دیگه خودت پی گیرش باش.
– به روی چشم
سروان غلام عباس یوسف وند استاد کمیته ی جنگ افزار دانشکده بود. نامه ی استوار آقایی را نوشته و در پاکت گذاشته بود. سر پاکت را می بست که به آقایی گفته بود:
به جناب سروان یوسف وند سلام برسون. من سفارشتو به ایشون کردم. دیگه هر طور خودشون صلاح بدونن.»
بعد از رفتن آقایی ارشد گروهان را خواسته بود:
– نیروها رو توی محوطه به خط کن.
– جناب سروان باید بریم پشت ساختمون شمارهی دو.
– برید تا من بیام. داوود مزدآبادی رو هم بگو بیاد.
ارشد پا کوبیده و رفته بود. بیشتر دانشجوها خبر داشتند که برنامه ی مرخصی های چند روزه اعلام شده. بچه های شهرستانی بیشتر شور داشتند. پژوهنده سخنرانی اش را خلاصه کرده بود
– نگهبانی های گروهان رو دانشجوهای تهرانی و اطراف تهران تقبل کنند. مزد آبادی!
– بله جناب سروان؟
– لیست نگهبانیها رو بخون.
منشی گروهان لیست را خوانده بود. پرویز شیرازی اجازه خواسته و بلند شده و با صدای بلند گفته بود:
«مزدآبادی! این چه طرز برنامه ریختنه! بدترین روز رو برای من گذاشتی! هوای رفقات رو که خوب داری.»
مصطفی حرف شیرازی را قطع کرده بود:
– بهتر از اینم میشه صحبت کرد. شما حق نداری با دانشجو مزدآبادی این طوری حرف بزنی، کارت اشتباهه.
شیرازی حرفی نزده و صبر کرده بود. باید دل مزدآبادی را هم به دست می آورد. عذرخواهی کافی بود. گوش مزدآبادی به جمله های پرویز شیرازی بود و چشمش به جناب سروان پژوهنده که نگاهش بین دانشجوها مانده بود. مسیر دید فرمانده را دنبال کرده بود. صدای آرام مصطفی را شنید که:
چه قد و قواره ای داره! اصل به نظامیه.» مزدآبادی گفته بود:
– اسمش حسین ولی ونده. بین دانشجوها معروفه. مصطفی سر تکان داده بود
– باید هم باشه! اتوی شلوارشو ببین. هندونه قاچ می کنه!
مزدآبادی حظ را در چشمان مصطفی دیده بود. پژوهنده نام حسین ولی وند را با خود تکرار کرده و باز هم زیر لب گفته بود:
ارتش یعنی نظم. نظم یعنی این!» و رفته بود.
اردوگاه تابستانی را کنار رودخانه ی چیخواب، در منطقهی عین خوش و دشت عباس زده بودند. نزدیک غروب بود، ولی از دمای پنجاه درجه ی هوا کم نشده بود. محمد سلیمانی و عباس علی زاده در چادر بودند که پژوهنده وارد شد. به شانه ی محمد سلیمانی زده و گفته بود:
«آقا محمد! دعا رو بخون.»
سلیمانی گرم خواندن بود که صدای بلند هق هق مصطفی، از حال دعا خواندن بیرونش آورده بود. شانه های پهن و ورزیدهی مصطفی میلرزید. بعد از دعا مصطفی، پرویز شیرازی را دیده بود.
– دانشجو شیرازی! این چه سر و وضعیه؟
– جناب سروان، آفتاب پشت کمرمون رو سوزونده. عرق سوز شده. دکمه ی فرنج رو نمی تونیم کامل ببندیم.
– بهداری رفتی؟
– بله جناب سروان. تو پنج روز کوله پشتی نمی خواد ببندی.
باز هم پنج شنبه شب بود و دعای کمیل. محسن قرهی کنار پژوهنده خودش را جا داده بود. قرهی گرم خواندن بود. مصطفی آن چنان گریهای می کرد که قرهی را لرزاند. در خودش نمیدید برای تسکین هق هق فرمانده، لیوان آبی به دستش بدهد.
از زمان آمدن جناب سروان پژوهنده به دانشکده، حال و هوای جنگ را بیشتر می شد حس کرد. برنامه ی آموزش رزم مقدماتی گروهان بود که با دانشجویان سال تهیه از دشت دیره تا پادگان ابوذر را راهپیمایی کرده بود. گیلان غرب بودند. از سنگلاخ های کوهستان و خستگی، کمتر دانشجویی بود که ناله نکند. مصطفى مثل همیشه جلودار بود. برای چند ثانیه ای ایستاده و رو به گروهان گفته بود:
– کل مسیر ده دوازده کیلومتر بیشتر نیستا! کسی رو زمین غش و ضعف نکنه.
خستگی در زانوهای توحید قاضی پور هم رخنه کرده بود. در حیرت قدم های محکم مصطفی بود که نه می نشست و نه دست به قمقمه می برد. قاضی پور ننشسته و خیره به پژوهنده بود که مصطفی رو به یکی از بچه ها گفته بود:|
– چه خبره! قمقمه رو خالی نکن. اگه رفتی و برگشتی و دشمن موضعت رو گرفته بود که بعد از فرار از تشنگی می میری.
قاضی پور دستی به قمقمه اش زده بود و با صدای برخورد آب به دیوارهی قمقمه، از خودش راضی تر شده بود. راضی از این که مثل جناب سروان همچنان ایستاده و هنوز هم دست به قمقمه نبرده بود…
با پژوهنده می شد در اردوگاه های دانشکده هم جنگید، هم خندید و هم عارف بود. با پژوهنده به بازدید و اردوگاه های منطقه رفتن، چیز دیگری بود. |
مصطفی در یکی از همین اردوگاهها مرتضی را کشف کرده بود. می دانست که تکاور خوبی می توان از مرتضی ساخت. بیشتر به مرتضی سخت می گرفت. بیشتر میدواندش. مرتضی هم سر به راه بود و هم قوی.
آخرین باری که مرتضی برای مرخصی به اصفهان رفته بود، با جعبهی شیرینی برگشت. داماد شده بود و جناب سروان پژوهنده اولین تبریک را به تازه داماد گفته بود.
از همان روز به بعد بود که مرتضی دیگر مرتضای سابق نبود. کم حواس شده بود و سردرگم. تا آن شب که مصطفی به سوسن خانم گفته بود:
– موافقی به همسایه داشته باشیم؟ – همسایه که داریم! . منظورم تو خونه است. موافقی؟ – تو خونه ی خودمون؟! – آره. با هم به مدت زندگی کنیم. – اگه بشناسیش و تو صلاح بدونی، باشه.
– میشناسمش. تو اذیت نمیشی اگه یه همصحبت داشته باشی یا بخوای مرتب چادر سر کنی؟
– نه! حالا کی هستن؟
– دانشجومه. تازه متأهل شده. بچه ی اصفهانه. نمی تونن خونه بگیرن. گفتم اگه راضی باشی، مدتی بیان با ما زندگی کنن.
سوسن خانم مخالفتی نداشت. مرتضی که پیشنهاد جناب سروان را شنید، گفته بود:
– نمی شه که! – چرا نمیشه؟ خرجش سه چهار متر طنابه!
وسط خانه ی صد و چهل متری خودش را طناب کشیده بود و پارچه ی بزرگی روی طناب انداخته بودند. به تعارف های مرتضی هم گوش نداده بود. همسایه دار شده بودند و سوسن خانم برای تازه عروس، مادری هم می کرد.